حقوق بشر آنلاین

خبری تحلیلی

حقوق بشر آنلاین

خبری تحلیلی

نور قرمز و حرارتی سوزان تصویری از یک خاطره وحشتناک

لحظه‌ای بعد، نوری به رنگ قرمز نارنجی نظر مرا به خود جلب کرد و یک موج حرارتی سوزان به صورتم برخورد کرد. نزدیک پنجره درخت کاجی بود که در یک لحظه در مقابل نور قرمز نارنجی واقعی همچون شبحی به نظرم آمد.

کیجیرو ماتسوشیما در گفت‌وگو با خبرنگار بین الملل خبرگزاری فارس به بیان خاطرات خود از تنها بمباران اتمی تاریخ پرداخت و مشاهدات عینی خود را در این مورد بیان کرد.
این متن بصورت مکتوب در اختیار خبرگزاری فارس قرار گرفته است.
قسمت اول این مطلب خدمت خوانندگان محترم ارائه می‌گردد:

اگرچه هر فردی درباره تسلیحات کشتار جمعی از جمله سلاح هسته‌ای، جنگ، صلح و … نظرات خاص خود را دارد، اما تصمیم گرفتم تجربه آن ایام یعنی بمباران هیروشیما را به رشته تحریر درآورم. هر یک از شما حقایقی را درک نموده و مسائل را از دیدگاه خود استنباط می‌کنید.
در مقام شهروند هیروشیما، باید خاطرنشان سازم: "از علاقمندی شما به کسب اطلاعات درباره فاجعه اتمی هیروشیما، بسیار سپاسگزارم. "

*خانواده 5 نفری ما

خانواده‌ای 5 نفره بودیم: پدر، مادر و سه برادر. من جوانترین پسر خانواده بودم که در سال 1929 متولد شدم. در آن زمان 16 سال سن داشتم. یک مغازه کوچک تنباکوفروشی داشتیم که در بخش شرقی هیروشیما واقع شده بود اما در پایان جنگ جز مقداری تنباکو جیره‌بندی شده چیزی برای ما باقی نمانده بود.
مادرم خانه‌دار و پدرم فردی حقوق‌بگیر بود که در یک شرکت بیمه کار می‌کرد.
در نخستین روزهای سال نو میلادی(1945)، هیچ‌یک از اعضای خانواده خوشحال نبودند. برادرانم در زمان جنگ از افسران نیروی دریایی ارتش بودند. بیشتر شهرهای بزرگ ژاپن بمباران شده بودند، یکی پس از دیگری در آتش سوخته و نابود شدند. از اواخر سال 1944، پدرم در بستر بیماری افتاد. دکترها از او قطع امید کردند. بیماری او روز به روز شدت می‌گرفت و هر روز حال مزاجی او بدتر می‌گردید. در ماه مارس، تصمیم گرفتیم که شهر را ترک کرده و به روستای پدری در 40 کیلومتری شمال شرق هیروشیما نقل مکان کنیم. زمانیکه به خانه قدیمی پدری رسیدیم، حال جسمانی پدر بدتر شد و در نهایت روز 16 آوریل 1945 در آن منزل قدیمی درگذشت بدون آنکه بداند جنگ رو به پایان است. چهار ماه پس از آن، برادرانم صحیح و سالم به منزل بازگشتند.

*مادرم منتظر بود تا تنها پسرش از هیروشیما بازگردد

به یاد ندارم که مادر در آن ایام از شرایط موجود گلایه‌ای کرده باشد، اما او نیز مثل سایرین شرایط دشواری را تجربه می‌کرد. بارها شاهد بودم که زیر لب با آمیدا بودا راز و نیاز می‌نمود. مادر فهمیده بود که در این دنیا واقعاً نمی‌توان به هیچ چیز اعتماد کرد. اکنون می‌دانم که او تا چه اندازه ناراحت و درمانده بود، اما در آن دوران آنقدر سن نداشتم که بتوانم ناراحتی و پریشانی او را درک کنم. مادر خود را به زراعت در زمین‌های کوچک اطراف خانه مشغول کرد و منتظر بود تا تنها پسرش از هیروشیما بازگردد.
به‌هرحال، اعضای خانواده هر یک سرنوشت خود را دنبال کردند. پدر دیگر در بین ما نبود. مادر زندگی در روستا را انتخاب کرد و برادرانم در زمان جنگ به نیروی دریایی ارتش پیوستند. من نیز در مدرسه‌ای در هیروشیما درس می‌خواندم.

*دقایقی پیش از آن واقعه...

دقایقی پیش از آن واقعه، هوای دل‌انگیز صبحگاهی در فضای مدرسه پیچیده بود. کلاسهای درس از اول اوت شروع شده بود و دانشجویان سال اول هنرستان دولتی هیروشیما از زندگی خود در آنجا لذت می‌بردند. البته، چنین حالتی را دانش‌آموزان عادی در زمان صلح تجربه می‌کنند. پس از مدت کوتاهی، باید در کارخانه مشغول به کار می‌شدیم. احتمالاً از اواسط ماه اوت همه دانش‌آموزان سال اول در خوابگاه کارخانه در ناحیه شرقی هیروشیما اقامت داشتند و زمان کوتاهی را در مدرسه سپری می‌کردند. زندگی در خوابگاه بسیار رقت‌بار بود. غذا هیچ‌وقت کافی نبود و ما همیشه گرسنه بودیم. اگرچه در شرایط واقعی فقر به سر می‌بردیم اما اهمیتی به آن نمی‌دادیم.

*بمب‌افکن‌B-29 آمریکایی از پنجره کنفرانس ریاضی

از ابتدای صبح به نظر می‌رسید که باید یکی از گرمترین روزهای تابستان را تجربه کنیم. با خودم گفتم: "آیا اعلام خطرکردند؟ مطمئن نبودم که صدای آژیر خطر را شنیده باشم. " حتی کنفرانس ریاضی که معمولاً خسته‌کننده بود، در آن روز انگار برای من جدید و تازه بود. کلاس ساعت 8 صبح آغاز شد. صندلی من در منتهی‌الیه ردیف جلو کنار پنجره بود. معلم مسئله‌ای دشوار از مبحث حساب دیفرانسیل و انتگرال را توضیح می‌داد. ناگهان چشمم به بیرون از پنجره افتاد و دو فروند هواپیمای بمب‌افکن‌B-29 را دیدم که با سرعت زیاد در آسمان در حال پرواز بودند. آنها در آسمان مثل نوری می‌درخشیدند و به زیبایی یک آیس کیک بودند. با خود گفتم: "یعنی چی؟ ما صدای آژیر اعلام خطر را نشنیدیم؟ آیا پرواز این دو بمب افکن در آسمان مشکل خاصی نداشت؟ درست است که آنها بسیاری از شهرهای ژاپن را بمباران کرده بودند و این روزها برای ما آشنا بودند، اما مگر می‌شود؟ "

*نور قرمز و حرارتی سوزان تصویری از یک خاطره وحشتناک

لحظه‌ای بعد، نوری به رنگ قرمز نارنجی نظر مرا به خود جلب کرد و یک موج حرارتی سوزان به صورتم برخورد کرد. نزدیک پنجره درخت کاجی بود که در یک لحظه در مقابل نور قرمز نارنجی واقعی همچون شبحی به نظرم آمد. بلافاصله، به زیر میز خزیدم و گوشهایم را با دو انگشت گرفتم. ناخودآگاه با سایر انگشتان دست چشمهایم را بستم همانگونه که پیش از این به ما آموزش داده بودند.
سپس صدای بسیار بلند انفجاری را شنیدم. نمی‌دانستم که این صدای انفجار بمب است یا ویرانی ساختمانها. شاید هر دو. تاریکی محض، دنیای سیاه همه جا را فرا گرفت! در تاریکی روی زمین خزیدم و هر دو دست را روی سرم گذاشتم. پیراهن و شلوارم پر از خون شده بود. آنها که به آمیدا بودا اعتقادی داشتند در حال راز و نیاز با او بودند، صادقانه بگویم در آن لحظه به مرگ و مادرم فکر می‌کردم و بسیار ترسیده بودم.
نمی‌دانم چند ثانیه گذشت اما نور کمرنگی از لابه‌لای ویرانه‌ها به تدریج نمایان شد. خوشبختانه، پلکان چوبی قدیمی ساختمان مدرسه کاملاً سالم بود و میز من نیز به آنجا نزدیک بود.
زخمهای کوچک روی سر و برخی از اعضای بدنم خونریزی داشتند اما چندان جدی نبودند. متوجه شدم که خرده شیشه پنجره‌های شکسته مرا زخمی کردند. دیگر دردی احساس نمی‌کردم. آیا در آن لحظه پریشان و مضطرب بودم؟ شاید. به‌هرحال، پسر خوش شانسی بودم! احساس کردم که هنوز می‌توانم زندگی کنم.

*چطور یک بمب می‌توانست در یک لحظه چنین خسارات سنگینی بر جای گذارد

بسیاری از مردم‌، شرایط بعد از بمباران را توصیف کرده‌اند. اینکه تلفات چقدر بود و کل شهر ویران شده بود و از این قبیل مسائل.
زمان بمباران، ما در کلاس درس بودیم و فکر کردم که بمب در کنار من نزدیک پنجره به زمین اصابت کرده است. بعدها، دریافتم که همه مثل من فکر می‌کردند اما زمانیکه یواشکی از ساختمان خارج شدم، از اینکه عده زیادی از دانش‌آموزان مجروح بر روی چمن نشسته یا روی زمین افتاده و ساختمانها به کلی ویران شده بودند، بسیار وحشت کردم. عجیب بود که چطور یک بمب می‌توانست در یک لحظه چنین خسارات سنگینی بر جای گذارد؟
بعد از مدتی، بر اعصاب خود مسلط شدم و از دیدن تعداد زیاد مجروحان آشفته نبودم.
یکی از دوستانم به شانه‌هایم تکیه زده بود. زخمی شده بود و بر بالای چشم راست زخم عمیقی داشت که هنوز به خاطر دارم. سرش را با حوله‌ای بستم و فکر می‌کنم او را تا بیمارستان صلیب سرخ در 300 متری مدرسه رو به سمت شمال بردم. بعدها فهمیدم که مدرسه ما دقیقاً در فاصله 2 کیلومتری جنوب مرکز انفجار بود.

منبع:فارس

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا کریمی جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ب.ظ http://zahrakarimi.blogfa.com

مطلب مهمی رو یادآور شدید
اولین جنایت اتمی در جهان که شدت فضاحتش هیچ گاه از یاد نمیره و احمقانه این که این جانی ها حقوق هسته ای ملتی رو که شرعا هم استفاده از صلاح های اتمی رو حرام میدونن به رسمیت نمیشناسن.. خود سازنده ها و سوء استفاده کننده ها از این صلاح ها ادعا میکنن که بقیه ملت ها "شاید" از صلاح اتمی استفاده کنن پس نباید تکنولوژیش رو داشته باشن !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد