کمتر از یک روز بستن رخت سرما باقی مانده همه در تکاپو هستند که دو هم جمع شوند و با هم دور یک سفره بنشیند تا به استقبال فصل شکفتن شکوفهها بروند.
چه خوب است در این شادیها جویا احوال کسانی باشیم که همه بهارهایمان را مدیون موجود آنها هستیم، آنهایی که چشم به بهارهایشان بستند تا ما همیشه بهاری بمانیم.
جانباز شیمایی 70 درصد «علی ملا مهدی» یکی از همین کسانی است که سالهاست بهارهایش را به سختی میگذارند، شاید جز گردههای گل که نفسهایش را به شماره میاندازد هوای بهار ارمغان دیگری برایش نیاورده باشد.
«مهین شفیعیپور» همسر این جانباز شیمایی؛ او هم عیدهایش را قربانی زمستان کرده است. او حتی مثل خیلی از خانمها خانه تکانی نکرده برای خرید به بازار نرفته و خرید و همه شادیهایش در «بیمارستان ساسان» در کنار علی آقا میگذارند.
شفیعی پور در حالی که در انتظار ملاقات با همسرش پشت شیشههای اتاق مراقبتها ویژه نشست در گفتوگو با خبرنگار «توانا» اظهار میدارد: سال 1354 با علی آقا ازدواج کردم او در دوران انقلاب فعالیتهای زیادی داشت و دو گلوله هم از نیروهای رژیم طاغوت به یادگار دارد؛ پاهای او بعد از این حادثه دچار مشکل شد و با عصا راه میرفت.
وی ادامه میدهد: همسرم یک وانت کهنه داشت که خرج زندگی را هم با آن در میآورد. جنگ که شروع شد او هنوز برای راه رفتن به عصا تکیه میزند. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست به جبهه برود. اما میخواست کاری انجام دهد.
همسر جانباز شیمیایی علی ملا مهدی میگوید: علی آقا دیگر نمیتوانست در شهر بماند تصمیمش را گرفته بود و گفت: میخواهم با ماشینم به جبهه بروم حداقل که میتوانم بار حمل کنم. خود را برای رفتن آماده کرد به او گفته بودند: «اگر بخواهی با ماشینت بروی و ماشینت دچار آسیب شود پولی نداریم که در ازای خسارت بدهیم» علی آقا گفته بود: «مگر این ماشین برای من است؟! خداوند به من داده و اگر بخواهد میگیرد و چه بهتر که در این مسیر باشد»...
شفعیپور یادآور میشود: 2 فرزند داشتیم که علی آقا به جبهه رفت. با وانتش وسائل مورد نیاز و غذا را به جبهه میبرد و گاهی شهدا را به عقب برمیگرداند. نخستین بار در خرمشهر ترکش خورد که هنوز هم جای ترکشهای ریز و درشت در بدنش به یادگار مانده است. او در عملیات «والفجر 8» و «کربلای 5» شیمایی شد و در اواخر جنگ نیز در منطقه غرب پایش روی مین رفت و آن را در راه آرمانهایش هدیه داد.
این همسر جانباز از دلتنگیهای خویش میگوید؛ دلتنگیهایش دختری کوچک است "زینب برای پدر"؛ زینبی که تا چشم باز کرده بود. بابا در جبهه بود اما وابستگی زیادی به او داشت؛ وقتی پدرش به منطقه میرفت زینب آنقدر گریه میکرد که مادر او را به کوچه میبرد تا زمانی که به خواب برود.
گاهی شب تا نزدیک سحر بهانههای زینب برای بابا، مادر را تا صبح به کوچههای انتظار مینشاند و امروز هم زینب در بیمارستان ساسان بیتاب پدر است.
«علی ملا مهدی» وقتی به منطقه میرفت چشم را به تمام دلبستگیها میبست و گاهی بعد از 4 و 5 ماه اگر فرصتی پیدا میکرد گذرش به شهری میافتاد و خانوادهای را میدید یادش میافتاد که باید به خانواده خود هم سری بزند.
این یادگار دفاع مقدس یک بار در منطقه عملیاتی روی تپهای مشرف به شهر مینشیند، پیش خودش فکر میکند که «خدایا الان زن و بچه من در چه حالی هستند؟ آیا خرجی دارند؟!» یک لحظه دستش را به سنگی تکیه میدهد آن سنگ از زمین کنده میشود و زیر آن یک کرم بسیار زیبا با رنگهای بنفش و صورتی سفید را میبیند. به قدری این موجود، زیبا به نظرش میرسد که با خود میگوید: «اگر این سنگ را سر جایش اولش بگذارم این حیوان میمیرد پس خداوندی که بین این سنگ و روزی موجودات را میدهد، مگر میشود به یاد خانواده من نباشد.» اینجاست که او دوباره راضی میشود به رضای خدا و تسلیم میشود به امر پروردگارش.
از همسر این جانباز شیمیایی وضعیت جسمی علی آقا را میپرسیم. او در ابتدا شکر پروردگار را به جای میآورد و میگوید: حدود 5 و 6 سال است دکترها همسرم را جواب کردهاند. الان هم او در تحت مراقبتهای ویژه است و حالی خوبی ندارد نفسهایش به شماره افتاده است؛ او تا سال گذشته بدون پای مصنوعی نمازش را میخواند اما دیگر روی ویلچر مینشیند. گاهی فراموش میکند که مرا دیده است وقتی بر بالینش حاضر میشوم دوباره سلام میکند و نمازهایش روزانهاش را چند بار میخواند. چون فراموش میکند که آیا نمازش را خوانده یا نه.
شفعی پور از تسکین دردهای علی آقا برای ما میگوید. او بیان میکند که همسرم شب تا صبح برای تسکین دردهایش نماز شب و قرآن میخواند. پای مصنوعیاش را نیز در میآورد موقع نماز تمام بدنش میلرزید. وقتی به او میگفتم برای تو واجب نیست که با این وضعیت و در حالی که زجر میکشی ایستاده نماز بخوانی او میگفت: هنوز یک پای دیگر دارم و میتوانم روی آن بایستم. او با این وضعیت همیشه دائم وضو بود.
این همسر جانباز لحظه شماری میکند که ساعت ملاقات فرا برسد تا نیم ساعت پشت شیشه برود و از دور بهارش را ببیند. حتی اگر او نتواند خوب حرف بزند درد دل کند و همدمش باشد.
منبع:فارس