حقوق بشر آنلاین

خبری تحلیلی

حقوق بشر آنلاین

خبری تحلیلی

پلیس فرانسه به روایت پلیس زن فرانسوی

من پلیسم. خطری مرا تهدید نمی کند. من عین نظم و قانون هستم. من قوی هستم. پلیس برای خود احترامی دارد. حتی اگر زن باشد. من یک پلیس فرانسوی هستم. اما این حقیقت مانع از آن نشد که مورد تجاوز جنسی قرار بگیرم.

سیئم سوئید یک پلیس زن فرانسوی است که بعلت تبعیض‌هایی که در پلیس فرانسه دید اقدام به انتشار کتابی با نام «پرده پوشی در پلیس [فرانسه]» نمود. اگرچه سوئید از پدر و مادر تونسی متولد شده ولی فرانسه را بعنوان کشوری که در آن متولد شده دوست دارد و به همین دلیل بوده که به گفته خودش نتوانسته این تبعیض‌های ناروا که او را بشدت آزار داده به راحتی بگذرد ولو اینکه این کار به از دست دادن شغل و یا خطرات دیگری برایش منجر شود.
سوئید در مقدمه کتابش آورده است: «این کتاب یک هجونامه نیست، بلکه مطالب آن به زندگی داخلی دستگاه پلیس مربوط می شود. تمام آنچه در این کتاب نقل شده بر پایه شهادت شهود، اسناد، صورت جلسات، گزارش های رسمی، و گزارش ها و یادداشت های حین خدمت تنظیم گردیده است. ممکن است با انتشار این کتاب، من شغلم را از دست بدهم ولی اگر حقیقت به این بها به دست آید، پشیمان نخواهم بود.»..

خبرگزاری فارس به دلیل اهمیت این موضوع و دست اول بودن مطالب آن اقدام به ترجمه متن کامل این کتاب نموده که قسمت دوم آن تقدیم خوانندگان محترم می گردد:

حقیقت روزمره همین است

اما من پلیسم. سالیان سال کار من این بوده که تمام روز به شرح خشم و برافروختگی، جنون، لجام گسیختگی و اعمال خلافکارانه مردم گوش فرادهم. من گزارش هائی را می خوانم پر از اشاره به اجساد، مصرف مواد و تجاوز. اوایل کارم، بعد از خواندن هر گزارش احساس می کردم به عمق روح انسان پی برده ام. همچون سطل زباله ای که پس از خالی کردن، بویی تهوع آور از آن استشمام می شود. هنوز به تراژدی اعتقاد داشتم. حس ترحمم به جوش می آمد. اما بعد از مدتی عادت کردم که: انسان ها مرتکب قتل می شوند، انسان ها می میرند، مردها تجاوز می کنند، زن ها فریاد می کشند. حقیقت روزمره همین است. امری پیش پا افتاده. هنگامی که تنها یک قربانی بیشتر وجود ندارد، می توان زندگی درهم ریخته، رنج و اشک های نزدیکان وی را تصور کرد. اما وقتی تمام روز و هر روز از پی روز دیگر با چنین صحنه هائی مواجه می شویم، دیگر جائی برای دلسوزی نمی ماند. رنج و مصیبت بیش از آنی است که کلمات و عواطف را بتوان برایش خرج کرد. فقط می ماند یک مشت اراذل و آدم بدبخت که باید درپی دستگیریشان باشیم. و البته اعداد و ارقامی که برای تنظیم آمار باید با هم جمع بزنیم.

پلیس بودنم مانع تجاوز به من نشد

من پلیسم. خطری مرا تهدید نمی کند. من عین نظم و قانون هستم. من قوی هستم. پلیس برای خود احترامی دارد. حتی اگر زنی باشد با چهره مغربی.
من پلیسم و نامم سیئم سوئید است. این یک اسم تونسی است زیرا پدر و مادرم تونسی هستند. ولی من فرانسویم.
من یک پلیس فرانسوی هستم. اما این حقیقت مانع از آن نشد که مورد تجاوز جنسی قرار بگیرم.
چهارشنبه 24 فوریه 2010. باران می بارد. به قطرات باران خیره شده ام که بر پنجره می کوبند و به نور چراغ های خیابان که در چاله های آب گرفته منعکس می شود و به چند سایه خاکستری که در طول دیوار حرکت می کنند، با یقه های بالازده و دست هایی فرورفته در عمق جیب. بیرون هوا سرد است. لبخند می زنم. گرمم است. در منزل والدینم هوا همیشه گرم است.

داستان از کجا آغاز شد

باران نم نم بر شیشه می بارد و در حال سرازیر شدن نقش های زیبائی می آفریند. در انعکاس نور، تصویر مادرم در ذهن من نقش می بندد که برای دخترم قصه تعریف می کند. آن لحظه را طوری به خاطر دارم که انگار دیروز اتفاق افتاده است: مادرم و دخترم کنار هم روی راحتی لم داده اند، باران به شیشه پنجره می کوبد و پدرم وانمود می کند که به کار دیگری مشغول است اما در واقع او هم دارد به قصه گوش می دهد. دختر کوچکم با پیشانی چین خورده غرق در داستان شده است. و مادرم گهگاه دستهایش را همچون دو پرنده بازیگوش در برابر صورت او به پرواز در می آورد. محیط گرم و صمیمی خانواده، سرشار از لطافت، به دور از هرگونه ریا، جز تظاهر به اینکه چنین محیطی برای همیشه دوام خواهد داشت. البته، همه این افکار در روز 24 فوریه 2010 در ذهن من جریان نداشت. آدم ها به اندازه کافی به خوشبختی نمی اندیشند. ما خوشبختی را امری طبیعی و عادی می پنداریم که هیچ خللی در آن راه ندارد. و صدالبته که در اشتباهیم.

حومه پاریس چگونه جایی است

کوتاه سخن آنکه در آن شب من دخترم را به والدینم سپردم زیرا به شام در منزل دوستان دعوت شده بودم.
تا منزل والدینم کمتر از نیم ساعت راه است. آن ها نیز مانند من در حومه شهر زندگی می کنند. من حومه شهر را دوست دارم. من در حومه به دنیا آمده ام و همان جا، در همان محله ها بزرگ شده ام. با تاریخچه این مکان ها، با بوی بد آن ها، با عاداتشان، با رنگ ها، با ساکنان آن ها و با خشمشان آشنائی دارم. من قوانین این محلات را به خوبی می شناسم. همیشه در این محله ها خود را در خانه، در میان آشنایان و برخوردار از امنیت احساس کرده ام. محیط زندگی من و تمام زندگیم در این مکان ها خلاصه می شود: ریشه های من در آن جاست، در دیوارهای بتونی آن، زیر این آسمان.
دوستان من در شهرک کوچکی واقع در حومه پاریس زندگی می کنند که عاری از هرگونه ظرافت معماری است و حرف خاصی درباره آن نمی توان گفت جز آنکه وجود بزرگراه مانع گسترش بیشتر آن شده که البته چندان هم بد نیست. تاریخ این شهرک حاشیه ای را می توان از ظاهر ساختمان هایش خواند: مجموعه ای از ساختمان های اعیانی و شکیل ابتدای قرن بیستم؛ کلبه های کارگر نشین در انتهای پارک ها؛ ساختمان های آجری و برج های بتونی. شهرکی معمولی، و تا اندازه ای دلگیر و غمگین.

کاش گم نمی شدم

شاید اگر یک دستگاه جی پی اس همراه داشتم مورد تجاوز قرار نمی گرفتم. اگر راهم را گم نمی کردم، آن چهارشنبه 24 فوریه 2010 یک روز عادی در زندگی من باقی می ماند. آنوقت مهمانی شام به خوبی می گذشت. دور هم جمع می شدیم، از بچه ها و کارمان حرف می زدیم و از آنجا که اهل آداب هستم از دستپخت میزبان هم تعریف می کردم.
اما من گم شدم. زیرا اولین بار بود که به آنجا می رفتم، هوا تاریک بود و غلیظ همچون یک لخته خون، باران تندی می بارید و نمی توانستم نام خیابان ها را بخوانم. اما به هرزحمتی که بود بالاخره به خیابان مورد نظر رسیدم: خیابانی صاف در محاصره دو ردیف خانه که همه به هم شبیه بودند. خیابان نسبتاً مرتب و حتی کمی هم اعیان نشین به نظر می رسید؛ سطل های زباله در برابر درب خانه به صف قرار گرفته بود. تک و توکی چراغ هم محیط را اندکی نور می بخشید. اما تقریباً بالای درب هیچیک از خانه ها یا بر دیوارشان شماره پلاک دیده نمی شد.

مردی که در خیابان خلوت با گوشه چشمش مرا می پایید

اگر گم نشده بودم، می بایست یک ربع زودتر به مقصد می رسیدم. اما درست همزمان با یک اتومبیل رنوی مدل کانگو در خیابان توقف کردم. رنوی کانگو اتومبیل آرامش بخشی است. اتومبیلی است مناسب یک پدر اهل خانه و خانواده و با نظم و ترتیب که فرارسیدن پایان ماه را انتظار می کشد و به فکر قراردادن صندلی مخصوص بچه روی صندلی عقب، چمدان های سفری در صندوق و دوچرخه روی سقف اتومبیل است. اتومبیل مخصوص انسان های شریف. حتی برای یک لحظه هم می توانید تصور کنید که چند گانگستر با رنوی کانگو به سرقت مسلحانه بروند؟
راننده مردی حدوداً سی ساله و تنومند به جا می آمد که شلوار جین و پولوور به تن داشت. او هم مثل من یک مغربی بود. جز من و او هیچکس در خیابان حضور نداشت. سگی از پشت نرده یکی از خانه ها پارس می کرد. مرد روی صندلی ماشینش جا به جا می شد و از گوشه چشم به من نگاه می کرد. من نمی ترسیدم.

آن مرد هر کاری که می خواست انجام داد

از کنارش گذشتم. با یک دست بازوی چپ مرا گرفت و دست دیگرش دور گردنم قفل شد. مثل گازانبر مرا چسبیده بود. صورتش چند سانتی متر بیشتر با من فاصله نداشت. فریاد کشیدم. یک بار، فقط یک بار.
- ولم کن!
- خفه شو!
دست هایش با قدرت مرا چسبیده بودند و رهایم نمی کردند. می خواستم روی گردن آن کثافت بپرم و چشم هایش را از کاسه بیرون بکشم. می خواستم جیغ بزنم و از دستش فرار کنم. ولی نمی توانستم. خشکم زده بود. ترس برم داشته بود. خدای من، چقدر ترسیده بودم! ترسی حیوانی که مثل وزنه ای چند تنی مرا به زمین میخکوب کرده بود. من پلیسم! پلیس! آن کثافت با من حرف می زد ولی من چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم. حرف هائی بی سروته و مبهم. دست هائی که مرا احاطه کرده بود، نفسش، سنگینی اندامش، بوی عرق بدنش، سگی که پارس می کرد، بارش باران، و خیابان خلوت.
هر کاری که می خواست انجام داد.
- اگه صدات دربیاد می کشمت.

نفس می کشیدم اما مرده بودم

چه مدت روی زمین افتاده بودم؟ نمی دانم. از کجا بدانم. رنجیکه بر من تحمیل شده بود فراتر از وصف بود. در هم شکسته و لهیده بودم. اما انگار اصلاً ذهنم کار نمی کرد. مثل سنگ بی حرکت. انگار زمان و زندگی هر دو متوقف شده بود: نفس می کشیدم اما مرده بودم. وجود نداشتم. چیزی نمی شنیدم. به من تجاوز شده بود، دیگر هیچ نبودم. هیچ. و آنوقت بود که از کمی آنطرف تر صدای پارس سگ به گوشم رسید. بدون خشم پارس می کرد اما بی وقفه، آنطور که عادت سگ های بزرگ است. تا آنکه صدایش بالاخره مرا به خود آورد و دریافتم که هنوز زنده ام.
به سمت اتومبیلم دویدم. خودم را در ماشین حبس کردم و به سرعت راه افتادم. هر چه زودتر راه بیفت و از این خیابان لعنتی که آن کثافت متجاوز را در خود جای داده تا جائی که می توانی دور شو. می خواستم آن صحنه را از حافظه ام پاک کنم. مثل خروج از تئاتر آن محل را ترک کنم به زندگی عادی بازگردم که همه چیز آن به روال سابق بود.

به تمام زنانی می اندیشیدم که مورد تجاوز قرار می گیرند و عاقبت از سر اجبار سکوت پیشه می کنند

بی هدف می راندم تا به یک پارکینگ رسیدم و سپس روی فرمان از حال رفتم. حالم بد بود. خیلی بد. رنجی را تحمل کرده بودم که مرتب سنگین تر می شد و همچون دندان هائی تیز درونم را می جوید. می لرزیدم و اشک می ریختم. شاید آنچه با درد آمده بود با اشک پاک می شد. نمی دانم. احساس بدی داشتم، به شدت شرمسار بودم، از خودم بدم می آمد... شرم مانند زهر است. چطور ماجرا را توضیح می دادم؟ پدرم چه می گفت؟ و مادرم؟ درباره من چه فکر می کردند؟ به تمام زنانی می اندیشیدم که ابتدا مورد تجاوز قرار می گیرند و سپس وجدان های پاک آن ها را تحقیر می کنند. انگار که لکه ننگ آنها مسری است. انگار در این بی آبروئی مقصرند. و عاقبت از سر اجبار سکوت پیشه می کنند تا شرمساری را به ناامیدی و درد اضافه نکنند. و به این ترتیب، آنها خاموش می شوند و بر بدبختی خود چنبره می زنند. بعضی هم از شدت رنج دق می کنند و می میرند.
باران بر بام می کوبید و به سوی زمین سرازیر می گشت. در آن سوی خیابان زوجی را دیدم که زیر یک چتر به هم چسبیده بودند. دست در دست یکدیگر می خندیدند. خوشحال بودند. لحظه ای به این فکر افتادم که از آن ها کمک بخواهم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد