حقوق بشر آنلاین

خبری تحلیلی

حقوق بشر آنلاین

خبری تحلیلی

سؤال آخر بازجو مثل تیری قلبم را شکافت

یک ستوان پلیس بازجوئی را ادامه می دهد. او زنی است با موی مشکی که حدوداً سی ساله به نظر می رسد. رفتارش مثل چوب، خشک است. سؤال ها یکی بعد از دیگری در نهایت بدجنسی و رذالت مطرح می شوند.

سیئم سوئید یک پلیس زن فرانسوی است که بعلت تبعیض‌هایی که در پلیس فرانسه دید اقدام به انتشار کتابی با نام «پرده پوشی در پلیس [فرانسه]» نمود. اگرچه سوئید از پدر و مادر تونسی متولد شده ولی فرانسه را بعنوان کشوری که در آن متولد شده دوست دارد و به همین دلیل بوده که به گفته خودش نتوانسته این تبعیض‌های ناروا که او را بشدت آزار داده به راحتی بگذرد ولو اینکه این کار به از دست دادن شغل و یا خطرات دیگری برایش منجر شود.
سوئید در مقدمه کتابش آورده است: «این کتاب یک هجونامه نیست، بلکه مطالب آن به زندگی داخلی دستگاه پلیس مربوط می شود. تمام آنچه در این کتاب نقل شده بر پایه شهادت شهود، اسناد، صورت جلسات، گزارش های رسمی، و گزارش ها و یادداشت های حین خدمت تنظیم گردیده است. ممکن است با انتشار این کتاب، من شغلم را از دست بدهم ولی اگر حقیقت به این بها به دست آید، پشیمان نخواهم بود.»...

خبرگزاری فارس به دلیل اهمیت این موضوع و دست اول بودن مطالب آن اقدام به ترجمه متن کامل این کتاب نموده که قسمت پنجم آن تقدیم خوانندگان محترم می گردد:

* من قربانی بدبخت دو افسر پلیس هستم

مرا به اتاق دیگری که از در و دیوارش کسالت می بارد هدایت می کنند. دیواره، میزها و صندلی های اتاق همه خاکستری اند. بوی سرد توتون فضا را پر کرده است. این طرف و آن طرف چند تا پرونده روی میزها رها شده. و یک مکعب روبیک برای وقت کشی و سرگرمی. فنجان های قهوه سرد شده که مدت زیادی رها شده اند و درون آن ها تک و توکی ته سیگار نیز به چشم می خورد.
سر و کله ی دو بازرس پیدا می شود. اولی باید چهل سالی داشته باشد. هر چند اندام گرد و چاق و پیشانی چین خورده اش او را پیر تر نشان می دهد. دومی افسر است. اندامی ورزش کارانه و باریک و بلند دارد و عصبی به نظر می رسد، موهایش را کوتاه کرده و مستقیم به مخاطب نگاه می کند. آستین های پیراهنش را تا زده و عضلات آرنجش پیداست. با قدم های بلند عرض اتاق را طی می کند، می نشیند، بلند می شود، کشوها را باز می کند و با ژستی خشک دوباره آن ها را می بندد:‌کلاک! سه قدم به راست، کلاک! سه قدم به چپ، کلاک! هر کدام نقش خود را با دلسردی ایفا می کنند: مرد ‌شکم گنده نقش مهربان را بازی می کند. افسر ورزشکار، نقش بدجنس را به عهده دارد. و من، قربانی بدبخت آن ها هستم.

* بازجوها سعی دارند مرا گیر بیندازند

- منطقی باش. شکایتت را پس بگیر. این همه سر و صدا راه انداختن به چه دردت می خوره؟ هیچی. می‌فهمی؟ هیچی. کسی که تو متهم کردی اصلاً سابقه تجاوز نداره. فوق دیپلم داره. شاغله. توی یک آپارتمان کوچک برای خودش زندگی می کنه. یک نامزد هم داره که به زودی با هم ازدواج می کنن. تو که دوست نداری همه زندگی اون رو به هم بریزی؟ خوب فکر کن! تازه بعدش هم اگه کوچکترین دلیلی پیدا بشه که رابطه با رضایت تو بوده همه چیز علیه خودت بر می گرده!
انگار دنیا برعکس شده است. هرچند که در اتاق بغلی، آن عوضی هم دارد هم زمان بازجوئی پس می دهد. مأموران دارند گفته های او را با اظهارات من مقایسه می کنند و سعی دارند مرا گیر بیندازند.

* متأسفم که به همکارانم اعتماد کردم

حتی دیگر عصبانی هم نیستم. متأسفم که به این جا مراجعه و به همکارانم اعتماد کردم. یادم نمی آید هرگز اینقدر ساده لوح بوده باشم. می خواهم این ساختمان را ترک کنم و به خانه خودم برگردم. به هوای تازه احتیاج دارم. ولی برای بیرون رفتن مجبورم با آن کثافت روبرو شوم.
کمی بعد، هشت نفر در یک اتاق جمع شده ایم. شش پلیس، فرد متجاوز و من.
قانون بازجوئی قبلاً برایمان تشریح شده است: "هیچکس بدون اجازه حق حرف زدن ندارد و فقط هم باید به سؤالات مطرح شده پاسخ دهد. " اول پلیسی که اندام ورزشکاری دارد حرف می زند.
یک تکنیسین دوربین را آماده می کند تا همان طور که قانون پیش بینی کرده است، بازجوئی ضبط شود.

* از اینکه ناراحتتون کردم متاسفم

فرد متجاوز زیاد گستاخی نشان نمی دهد ولی در یک لحظه بر خلاف مقررات جمله ای را به زبان می آورد که تعجب آور است.
"از اینکه ناراحتتون کردم متاسفم. "
همین جمله او اعتراف محسوب می شود. اعترافی که دیگران در مورد آن خود را به نشنیدن می زنند و دوربین هم که هنوز به کار نیفتاده آن را ضبط نمی کند و قبل از آنکه من بتوانم کلمه ای در این مورد به زبان بیاورم یکی از پلیس ها با صدائی که از شدت خشم می لرزد سر متهم فریاد می کشد.
"دهنتو ببند! حرف زدن ممنوعه! "
کثافت، من احتیاجی به عذر خواهی تو ندارم. نگاهت که به یک سگ پشیمان می ماند دل مرا به رحم نخواهد آورد. من فقط خواستار مجازات تو هستم.

* همکاران پلیسم دست به هرکاری می زنند تا صحت اظهارات مرا زیر سؤال ببرند

من تسلیم نمی شوم عوضی. تا ته خط می روم. علیرغم همه تهدیدها و فشارها. تو نمی توانی من را بترسانی. مگر بدتر از این چه چیزی ممکن است به سرم بیاید؟
واقعاً هم که بدتر از این چه چیزی را می توان تصور کرد. از صبح امروز، پلیس ها که همکاران خودم هستند دست به هرکاری می زنند تا صحت اظهارات مرا زیر سؤال ببرند. البته اظهارات من از هر جهت درست است اما آن ها به زور دنبال نقطه ضعفی در آن می گردند. می خواهند مرا یک دروغگو جلوه دهند. یک خیال پرداز یا دختری شکست خورده و بدبخت که از طلاق لطمه دیده و تا حدودی از این بابت آشفته است. اگر من بلدم قصه یک تجاوز جنسی را به دروغ سر هم کنم، پس حتماً تمام آنچه قبلاً درباره آزار و تبعیض علیه افراد مافوق خود نیز تعریف کرده ام سراپا کذب است.

* سؤال آخر بازجو که مثل تیری قلبم را شکافت

یک ستوان پلیس بازجوئی را ادامه می دهد. او زنی است با موی مشکی که حدوداً سی ساله به نظر می رسد. نسبتاً زیباست اما رفتارش مثل چوب، خشک است. سؤال ها یکی بعد از دیگری در نهایت بدجنسی و رذالت مطرح می شوند.
- چرا درست بلافاصله بعد از تعرض، پلیس را خبر نکردی؟
- چرا از خودت دفاع نکردی؟
- چطور به ما ثابت می کنی که خودت راضی به رابطه نبوده ای؟
- دوستان روزنامه نگارت هم در جریان ماجرا هستند؟
- آن شب مشروب زیاد خورده بودی؟
و بالاخره سؤال آخر که مثل تیری قلبم را شکافت:
- پسره خوشگله، نه؟

* از خشم خون تا گوش هایم بالا آمده بود

این چه جور بازجوئی قانونی است که تمام پرسش ها فقط خطاب به من طرح می شود؟ فرد متجاوز همان طور سرش را پائین نگاه داشته و سعی می کند به چیزی توجه نشان ندهد. صدای نفس کشیدنش شنیده نمی شود. شاید حتی از خود سؤال می کند برای چه پایش به این جا باز شده است. بهرحال، حس می کنم او از وضعیت خود ناراحت است.
باید آرامش خود را حفظ کنم، هرچند احساس می کنم خون تا گوش هایم بالا آمده و خشم در وجودم انباشته شده است. تا جائی که در توان دارم سعی می کنم با آرامش و وضوح به پرسش ها پاسخ بدهم. برایشان شرح می دهم که علت عدم مراجعه مستقیم من به اداره پلیس این بود که شرم داشتم و حالم خوب نبود و ابتدا می خواستم ماجرا را فراموش کنم. تلاش می کنم به آن ها بفهمانم که در آن لحظه هیچ چیز برای من اهمیت نداشت و نسبت به همه چیز بی اعتنا بودم.

* افسر پلیس به من می گوید: حرفتو باور نمی کنم

افسر پلیس به من می گوید: حرفتو باور نمی کنم.
و در ادامه خطاب به همکارانش می گوید: اگه ایشون مشکل دارن چرا نمی رن خودشونو معالجه کنن؟
بقیه می خندند. قسم می خورم که در آن لحظه، وقتی افسر این جمله را گفت، بقیه مسخره ام کردند.
افسر پلیس از تأثیر مزاحش خرسند به نظر می رسد. خودش هم از خنده باد کرده است.
آن عوضی روی صندلی نشسته و پاهایش را روی هم انداخته است. ماتم می برد. یعنی او هنوز در اتاق است و آن ها با من چنین رفتار می کنند؟
دیگر تحملم تمام شده و از کوره در می روم: توئی که باید بری خودتو معالجه کنی! آدم با قربانی اینطوری حرف نمی زنه. در ضمن، چرا از اون یارو که اونجا نشسته هیچی نمی پرسی؟ مقصر اصلی اونه. یادتون رفته؟
آن عوضی پای خود را از روی پای دیگرش برمی دارد. اما این بار هیچکس کوچکترین نگاهی متوجه او نمی کند. تمام توجه حاضرین بر افسر بازجو متمرکز شده است. از شدت خشم در حال انفجار است و رنگش به سفیدی دستمال شده است.

* آخه کی حرفای تو رو باور می کنه؟

- تماشا کنین! عجب قربانی بی سر و زبونی! کم مونده شش نفر مارو درسته بخوره! اون وقت یک نفر می خواسته بهش تجاوز کنه خانم اصلاً از خودش دفاع نکرده! آخه کی حرفای تو رو باور می کنه؟ کاری می کنم که از پلیس بندازنت بیرون! گوشِت با منه؟ اون وقت هر چقدر دلت خواست واسه خبرنگارا ننه من غریبم بازی در بیار!
کمی بعد آرام می شود و با دیدن توجه دیگران خود را جمع و جور می کند. سر و ظاهرش را مرتب می کند. دست به کمر زده و تمام ما را- اعم از قربانی، مقصر و پلیس- سر تا پا ورانداز می کند.

* وقتی افسر پلیس به متجاوز قهوه تعارف کرد

بعد به طرف آن عوضی برمی گردد و به نظر می رسد که تازه متوجه حضور او در اتاق شده است. مرد روی صندلی ولو شده و شانه هایش فروافتاده است. افسر پلیس باز لبخند می زند و با لحنی ملایم و دوستانه به او قهوه تعارف می کند. افسر پلیس که مثل من یک زن است به فرد متجاوز قهوه تعارف می کند.
- واستون قهوه بریزم؟
و باز هم لبخند پشت لبخند تحویل او می دهد.
مرد با صدائی لرزان پاسخ می دهد: نه، ممنون.
مردک عوضی ترجیح می دهد در این لحظه هر جائی باشد جز آنجا، حتی در زندان.

* افسر پلیس می خواست مرا بزند

من بازهم از کوره در می روم: چرا کف پاهاشو لیس نمی زنین؟
افسر به سمت من می چرخد، دستش را بلند می کند و وانمود می کند که قصد دارد مرا بزند و با حداکثر نفرت مرا تهدید می کند که حقم را کف دستم خواهد گذاشت. جمله او دقیقاً این بود: بالاخره حق اینو می ذارم کف دستش!
بقیه مداخله می کنند و دست او را می گیرند و او را به آرامش دعوت می کنند. یک پلیس جوان به او یادآوری می کند که همه چیز فیلمبرداری می شود ولی افسرِ زن شانه بالا می اندازد: معنی این کار او این است که قسمت های نامطلوب فیلم را بی دردسر حذف خواهند کرد...

* همه این اتفاقات برایم غیر واقعی به نظر می رسد

دوباره سکوت برقرار می شود. متجاوز عوضی که احتمالاً از حضور در این صحنه خانوادگی آزرده شده از فرصت استفاده می کند و با صدائی خجالتی پیشنهاد می کند که "در راهرو منظر بماند ".
انگار دارم خواب می بینم. همه این اتفاقات غیر واقعی به نظر می رسد و همچون یک خیال است. به زودی از خواب بیدار می شوم و دنیای طبیعی را مشاهده می کنم. ولی نه. طرف اصرار می کند: اگه میل داشته باشین می تونم بیرون منتظر بایستم.
همه چشم ها به طرف او برمی گردد و او را سرجایش میخکوب می کند.

* پرونده من به جای شعبه جنایی به شعبه ای از دادگاه تأدیبی فرستاده می شود

پرونده در نهایت به شعبه ای از دادگاه تأدیبی فرستاده می شود. حسابی به نفع طرف شد. تجاوز جنسی طبق قانون عملی جنایی است که در صلاحیت دادگاه عمومی کیفری قرار می گیرد و مجازات های تعیین شده توسط این دادگاه به مراتب سنگین تر از دادگاه تأدیبی است. هنوز هم که هنوز است حکم او صادر نشده است.
تمام شد. به این بود همه داستان تجاوزی که نسبت به من صورت گرفت. شکایتی که پیرو آن مطرح کردم و رفتاری که چند مأمور پلیس- که بابت شکستن قانون سکوت داخلی از من کینه داشتند- در حق من روا کردند.

* ولی من ساکت نمی نشینم

آنها فراموش نکرده اند که من به همراه چند پلیس دیگر تصمیم گرفته ایم دیگر سکوت نکنیم و عملکردهای نادرستی را که قربانی آن بوده ایم افشا سازیم. زیرا ما به لباسی که برتن داشتیم و به ارزش هائی که این لباس نماد آن بود افتخار می کردیم؛ ارزش های نظام جمهوری. همان هائی که قرار است ما مجری و مدافع آن در جریان کار روزمره مان باشیم. ارزش هائی که مخالف تبعیض جنسیتی، و نژاد پرستی است.
می خواهم برایتان تعریف کنم که بر من چه گذشته است. بدا به حال آنان.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد